سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عفّت حضرت یوسف (ع)

روزی زلیخا با یوسف خلوت کرد و از فرصت به دست آمده استفاده نمود. روبه یوسف کرد و گفت: سرت را بلند کن و به من نگاهی کن.
یوسف گفت: می ترسم هیولای کور و نابینایی بر دیدگانم سایه افکند.
- زلیخا : به به! چه چشم های شهلا و زیبایی داری!
- یوسف : همین دیدگان من در خانه ی قبر، نخستین عضوی هستند که متلاشی شده و روی صورتم می ریزند.
- زلیخا : چه قدر بوی خوشی داری!
- یوسف : اگر سه روز بعد از مرگ من بوی مرا استشمام نمایی، از من فرار می کنی.
- زلیخا: چرا نزدیک من نمی آیی؟
- یوسف : چون می خواهم به قرب خداوند نایل شوم.
- زلیخا : گام بر روی فرش های پر بها و حریر من بگذار و خواسته مرا برآور.
- یوسف : می ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود.
وقتی که زلیخا استقامت و پاک دامنی یوسف را دید و یقین کرد که تسلیم هوس های او نمی شود، از راه تهدید وارد شد و به یوسف گفت : حالا که چنین است تو را به شکنجه گران زندان می سپارم...

یوسف با کمال نیرو گفت: باکی نیست، خدا یاور من است.


[ پنج شنبه 93/11/23 ] [ 8:29 عصر ] [ ارمغان تنهایی ]


="color:#ffffff;margin-top:0px;">